هر بیگانه ای که بدانست دل او بینا نیست، تواند بود که بینا شود.
بیمار دل را طبیب گوید:
که اول تو را بباید رفتن به صحرا و طلب کردن – که در صحرا کرمی ست که آن کرم به روز از سوراخ بیرون نیاید، الا به شب، و در آن کرم آن خاصیت است که چون نفس بزند، از دهان او را روشنایی پدید آید، همچون درخشیدن آتش از میان آهن و سنگ. پس کرم در صحرا به آن روشنایی تفرج کند و قوت خود به دست آرد.
آن کرم را پرسیدند که تو چرا به روز در صحرا نگردی؟ گفت مرا خود از نفس خود روشنی هست ، چرا باید زیر بار منت آفتاب رفتن و به روشنایی نور او جهان دیدن؟
بیچاره تنگ حوصله است، خود نمیداند که آن روشنایی نفسِ وی همه از آفتاب است.
بیمارِ دل چون کرم را به دست آرد هم بر روشنایی آن کرم بیند که غذای کرم کدام گیاه است او نیز همان خورد. چندان مدت که در وی نیز آن خاصیت پدید آید که در انفاس وی نیز روشنایی پیدا شود. این مقام اول است.
بعد از آن ، به دریای بزرگ رود و بر کناره های دریا مترصد باشد – که گاوی ست در دریا که در شب از دریا به ساحل آید و به نور گوهر شب افروز چرا کند. و آن گاو بر گوهر شب افروز با آفتاب خصومت دارد: یعنی به روز نورِ گ.هر شب افروز فرو میگیرد و روشنی نفس باطل میکند. بیچاره خود نمیداند که مدد هر روشنی از آفتاب است. پس بیمار هم به نور گوهر شب افروز طلب کند که آن گیاه کدام است که گاو می خورد وی را نیز همان باید خوردن – چندان مدت که در دل وی نیز عشق گوهر شب افروز پدید آید و آن مقام دوم باشد.
و آن گه ، وی را بر کوه قاف باید رفت و آنجا درختی ست که سیمرغ آشیان بر آن درخت دارد. آن درخت را به دست آرد و میوه ی آن درخت خورد. و آن مقام سوم است.
بعد از آن ، طبیب حاجت نباشد – که او خود طبیب شود.
فی حالت طفوایت، شهاب الدین یحیای سهروردی( شیخ اشراق)